مشغله های ذهن پریشانم

روزمرگی های یک زن متاهل با دغدغه هایش

من این روزا هوای دلم ارومه

  • ۱۷:۳۷
سلام خوبید ؟ امیدوارم واقعا از ته دلتون اونقدر اروم باشید که مشکلات نتونن از پا در بیارنتون :)

من حالم بهتره و تقریبا دارم با یه بیماری مسخره میجنگم دیروز بالاخره رفتم پیش یه دکتر خیلی خیلی خوب ! بعد از معاینه بهم گفت میگرن دارم ...
من تا حالا فکر نمیکردم میگرن داشته باشم اما گفت درد کاسه ی چشمی یعنی میگرن و اینکه میگی زیر نور افتاب بدتر میشه یعنی حساسیت به نور و چون سینوزیت داری و یکم بدنت عفونت داشته میگرنت اوج گرفته و هر روز سردرد داشتی و حالت تهوع و خستگی و بیحالی هم به خاطر همینه  و البته کم خونی خفیف هم داری خلاصه کلی درد و مرض داشتم :( ...

کلی قرص ویتامین و اهن و امپول داد بهم ، سه تا امپول رو همون دیروز خواهرم زد و یکی هم امروز (م) زد و دو تا مونده خلاصه سوراخ سوراخ شدم کلللللی قرص داده از وقتی اونا رو میخورم بهترم و اشتهام برگشته و زیاد حالت تهوع ندارم ... خلاصه که بهترم 

از شما دوستای خوبم که نگرانم بودین و هی کامنت مواظب خودت باش و ان شا الله خوب بشی دیدم که ذوق کردم مرسی که به یادم هستین الان خیلی خیلی بهترم  و اما من واقعا شرمنده ام که زیاد پست نمیزارم واقعا در جریان که هستید چقدر سردرد بده و پشت بندش حالت تهوع و گرسنگی کشیدن و بی حالی های من و اونم با یه بچه ی کوچولوی شیطون که از دیوار راست بالا میره و کلی کار خونه و تدارکات برای عروسی ! امیدوارم درکم کنید ... اخر همین هفته یعنی پنج شنبه یه عروسی دعوتم ، عروسی یکی از دوستان خانوادگی ! من خوشحالم که یه چیزی پیدا شده که فکرم مشغولش باشه و به چیزای مسخره فکر نکنم ؛ باید برای عروس خانم هم کادو ببرم فعلا فکر نکردم چی بخرم اما بهتره که پول ندم اخه خودشون هم برام یه قالیچه ی پادری دست بافت اوردن منم باید از خجالتشون در بیام و به نظرم پول دادن به عنوان کادو زیاد جالب نیس ، چیزی که مد نظرمه یه ظرف خیلی خوشگل که بتونه بزاره تو بوفه ای جایی یا مثلا یه ظرفی که بتونه میوه بزاره توش البته از اون خوشگلاش ، حالا قیمت ها زیاد دستم نیس! 
به نظر شما چی کادو ببرم خوبه ؟ :)

از شما چه پنهون (م) جانم پارچه های خوشگلللللللللللل گیپور اورده برای فروش (نمیدونم گفته بودم یا نه ؟ (م) پارچه سرا داره! ) خیلی خوشگلن البته من از نزدیک که ندیدم اما احتمالا از اونا میگیرم چون واقعا دلبرن :P 

یه چیزی که فکرم رو مشغول خودش کرده اینه که دانشگاهم از بیستم یا نهایت بعد از تعطیلات عید قربان شروع میشه و من موندم که ابراهیم رو چیکارش کنم !؟ تا قبل از این که ما با طبقه ی بالا مشترک بودیم ابراهیم پیش مادر بزرگش میموند البته بماند که چقدر غرغر میشنیدم و به روی خودم نمیاوردم که ناراحت شدم اما خب اون موقع چاره ای نداشتم البته همون موقع هم مادرشوهرم غیر مستقیم بهم فهموند که بزارمش پیش یکی از خانم های فامیل اما خب ابراهیم اون موقع فقط چهار ماهش بود دلم نیومد هی زابراه بشه تازه ما که ماشین هم نداشتیم خلاصه من سال پیش خیلی سختی کشیدم سر دانشگاه رفتن و نکه داشتن ابراهیم ... اما گذشت ، دیگه امسال هم کاملا مشخصه که نمیخواد مواظبش باشه اخه مثلا من میرم طبقه بالا و پسرمم با خودم میبرم اما محلم نمیزاره و اصن کاری به کارمون نداره بعضی وقتا هم میخام برم بیرون میزارمش پیش مادر بزرگش پشت بندم زنگ میزنه که داره اذیتم میکنه و بیا و فلان ! یا وقتی میرسم میبینم داره داد میکشه سر بچه یا هرچی ! البته از این نظر نیس که نوه شو دوست نداره ها ! نه اصلا ! اما خب احتمالا حوصله شو نداره ... کارمند که نیس ! سن زیادی هم نداره که بگیم از کار افتاده ست در واقع فقط حوصله ی بچه نداره :( اینم از شانس ما ...

حالا با این اوصاف میخاستم بزارمش پیش یکی از خانم های فامیل که قبلا هم دختر عموم که سه سالشه رو نگه میداره چون مامانش معلمه و تا ظهر خونه نیس ! منم احتمال زیاد میزارمش همونجا اخه خیلی قابل اعتماده و مهربون ... زن عموم تعریف میکنه که همه ی کاراشو میزاره کنار و فقط با بچه مشغوله که البته این باعث میشه بچه لوس بشه اما خب چاره ای نیس واقعا خیلی بهتر از مهد رفتنه ! 
اما خب سر این قضیه هم ماجرا پیش اومد ! من حس کردم نمیتونه و سخته که دو تا بچه رو با هم نگه داره و به (م) گفتم که سختشه اونم گفت حالا ازش بپرس ببین اوکی میده یا نه ! منم خب ازش پرسیدم و گفتم میتونی دو تا بچه رو با هم نگه داری و مواظبشون باشی که اولش خندید گفت اره و این حرفا چیه بیار نگهش میدارم اما بعدش گفت میترسم دعوا کنن بعدشم گفت مامان بزرگش که بیکاره نگه نمیداره ؟ منم حس کردم سختشه و دیگه اصرار نکردم و فکر کردم حتما نمیتونه نه بگه و مونده تو رودربایسی ! اینه که اومدم به (م) گفتم ببریمش پیش یکی دیگه از اشناها که اسمشم اوردم و (م) چیزی نگفت ! یعنی مخالف نبود و فقط گفت حالا ببینیم چی میشه !

حالا یه روز دیگه بود و یکی دو روزی از اون ماجرا گذشته بود که (م) با پسرم رفتن بالا وقتی برگشت عصبی بود و اصلا پاچه میگرفت بدجور ! منم حرفی نزدم که خودش برگشت گفت نمیزاریمش پیش اونی که گفتی ! منم پرسیدم چی شده و اینا ؟ گفت اون خانمه با مامانم دشمن خونیه !!!! حالا من از تعجب شاخ دراورده بودم اخه اون خانمه که گفتم خیلی بشاشه و مهربون اصلا حرفی رو به دل نمیگیره و هرچیزی بگی میخنده و کلا کسی نیس که اهل دعوا و اینا باشه ! گفتم مگه تودیدیش ؟ اصلا چی شده که اینو میگی ؟ مگه قتل و چاقو کشی بوده که میگی دشمن خونی ؟ ! تو دلمم میگفتم ای بابا ، مامانت که با همه دشمنه ! 

هیچی دیگه نمیدونم مامانش باز چی بهش گفته بود که اینقدر پرش کرده بود ؟!!!!!! واقعا پسر اینقدر تحت نفوذ مادر نوبره واللا :/ بگذریم غر غر بسه ! خلاصه نمیدونم مادر شوهرم به اون خانم اولیه چیزی گفته بوده یا اون از حرفام اینطوری فهمیده که فکر کرده من بهش اعتماد ندارم و به زن عموم اینطور گفته که من دلم نخاسته ابراهیم رو ببرم پیشش !!! حالا زنگ میزنم بهش یا سر فرصت میرم خونشون و بهش میگم اگه اجازه بده ابراهیم رو ببرم پیشش !

این وسط مادر شوهرم خودش که نوه شو نگه نمیداره هیچ ! در مورد پرستار بچه هم اظهار نظر میکنه ایشششششش ! حالا بدتر اینکه (م) نباید میرفت بهش میگفت انگار که داره ازش اجازه میگیره ! واللا دیگه ...

ما چند وقته میخایم ماشین بخریم (م) همش این دست اون دست میکنه ! پول واسه خریدن ماشین در حد صفر که نداریم ! قرارمون این بود که ماشین در حد 93 اینا بخریم که منم راحت تر رانندگی کنم و دغدغه ی تصادفی و اینا رو نداشته باشم که وای ماشین نو رو بزنم به کسی ! و هم اینکه موقع دانشگاه و بیمارستان رفتن من راحت تر بتونیم ابراهیم رو ببریم و بیاریم خونه ی همون فامیلمون یا مثلا من راحت تر برم ترمینال و این تاکسی اون تاکسی نشم ! از اول قرارمون این بودش اما حالا پدر شوهرم این وسط سنگ میندازه ! دلش میخاد ماشین خوب بخره واسه خودش اما پولش نمیرسه ! اولش که میگفت پولتو بده من ماشین بخرم :/  بعدش گفت پولتو بده واسه پول پیش ماشین ، من خودم قسط میدم و توام این ماشین منو بردار ... باز این گذشت الانم داره میگه اون ماشین نو واسه خودت اصلا ! فقط ماشین نو بخر اما من که میدونم اون ماشین نو رو برمیداره برای خودش ! 

خب اون این حرفا رو میزنه اما (م) چرا گوش میده ؟ بیخیال برو ماشینتو بخر دیگه ای بابا !!!!!!!!!!! من که موندم چی بگم ... دیشبم گفتم اصلا قرارمون این چیزا نبود داری میزنی زیر حرفت و این حرفا که گفت باشه باشه هر چی تو بگی ! اما اصلا موضوع این نیس که حرفه من باشه یا اون ! موضوع اینه که این دخالت ها کی تموم میشه ؟ اخه م خودش اجازه میده اونا در مورد همه چی نظر بدن :( اصن چرا باید نظرشون رو بدونیم ؟ ما قرار گذاشتیم ماشین بخریم که نو هم نباشه دیگه این حرفا واسه چیه ....

من در کل با خریدن ماشین نو مشکلی ندارم اما میدونم اگه  ماشین نو بخریم پدر شوهرم ماشین خودش رو میفروشه و میره ثبت نام میکنه واسه ماشین نو و در این بین تا ماشین برسه هم میخاد ماشین مارو سوار شه حتما ! (م) هم که هیچچچچچ وقت نه نمیگه بهشون ! 

هییییییییییییییییییی روزگار ... اما من پا پس نمیکشم و اخرشم باید م سر حرفش بمونه !

فردا و پس فردا میرم کلاس رانندگی که واسه قبل از امتحانم اماده باشم اخه چهارشنبه امتحان فرمان دارم ، الانم پرده ها رو جدا کردم و ریختم تو ماشین لباسشویی باید برم پهنشون کنم تو افتاب ... پرده های قدیمی ، خونه ی قدیمی :( اما خب فعلا چاره ای نیس و مجبورم تحمل کنم ! من از وقتی اومدم اینجا هیچ وقت نتونستم نسبت به این خونه احساس مالکیت داشته باشم ... میخام تابلو بزنم به دیوار (م) یه جورایی مشخصه که مخالفه انگار رودرباایسی داره با خانوادش یا مثلا حس میکنه اونا مخالفند ... حتی الان کمد و کابینت ها هم پر از وسایل مادر شوهرمه ... منم وسایلم رو به زور چپوندم تو یه کمد یا کابینت ... دستشویی هم که خرابه ، اف اف هم خرابه .... یعنی اینا رو ما درستشون میکنیم و تعمیر کار میاریم  اما خب قدیمیه دیگه مال شانزده سال پیشه .... اما چون نقاشی شده و چیزی به دیوار نزدیم تمیز مونده و مشخص نمیکنه 


امروز کره ی بادوم زمینی درست کردم :P خیلی خوشمزه میشه شمام امتحان کنید راستیییییی دیروز ابراهیم  خونه ی مامانم بود و منم رفتم خرید یکم خرید کردم و به فکرم رسید برم میوه فروشی و بپرسم الو های خیلی خیلی ابدار دارن که زیادم سفت نباشه که میوه فروشه یه پیرمرده مهربون بود گفت اره دخترم دارم اینا بردار ببر مجانی :))) منم با کلی خجالت برداشتم تا بیام خونه بعضی هاش له شدن اما اومدم پوست کندم و یه لواشک مشتی درست کردم الانم زیر افتاب موندن و دارن افتاب میگیرن که برنزه بشن من بخورمشون وااااااای :)))

احتمالا فردا یا پس فردا یا شایدم بمونه واسه هفته بعد برم ارایشگاه موهامو کوتاه کنم بعدم صافشون کنم بعدم رنگ بزنم :P  یه تغییر حسابی واسه روحیه ام خوبه ... من صورتم بوره و نمیدونم رنگ مشکی بهم میاد یا نه ! دلم میخاد موهامو مشکی کنم اخه موهام خودش بوره و من از اولم دلم میخاست واسه یه بارم شده چشم ابرو مو مشکی باشم 
اها تازه میخام قالی رو بدم قالیشویی اخه خیلی دیگه میزنه تو ذوق ادم خیلی کثیف شده به نظرم

ناهار استامبولی پلو با سالاد شیرازی و ترشی لیته ی مامان مامان پز خوردم وااااااااااااای که محشر بود بازم دلم میخاد تازه از قصد بیشتر درست کردم که اضافه بمونه شبم بخورم :))) یه صداهایی از اتاق خواب میاد فکر کنم ابراهیم بیدار شده خب دیگه فعلا :) 

  • ۲۳۵
ﺳﻴﻤﺎ
ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻤﻲ ﺧﺪاﺭﻭﺷﻜﺮ ﺑﻬﺘﺮﻱ ﻭاﻱ اﺯ ﺩﺳﺖ اﻳﻦ ﺩﺧﺎﻟﺘﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﻥ ﺭاﺿﻴﻴﺶ ﻛﻦ ﭼﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺧﺐ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ اﺯ ﻧﻮ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﻪ ﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻪ ﺭاﺳﺘﻲ ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﺸﻮﻥ ﻫﺴﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻮﻫﺮﺗﻮﻥ. ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺑﺰﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ اﺯ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻲ اﺯﻧﻘﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﻴﺮ ﻧﻬﺎﻳﺘﺶ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﺑﺸﻦ ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﻣﻴﺸﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﻮﻱ ﻣﺸﻜﻲ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺗﻮﺻﻴﻒ 
مرسی گلم خیلی بهترم
والا الان که دیگه تقصیر خود (م) هستش آخه همش میره میپرسه، خب اگه میخاد بخره خودش بره بخره دیگه، حالا چرا هی میپرسه و نظر خواهی میکنه و زمینه ی دخالت رو فراهم میکنخ رو نمیدونم چیکار باید کرد 
مادر شوهرم شاغل نیس و خیلی هم جوونه الان پنجاه سالشه و هیچ کاری جز خونه داری نداره 
والا من که دلم میخاد اما مثلا تو خرید از م میپرسم مثلا این تابلو خوبه؟  میگه مگه میخای بزنی به دیوار؟  یا یه همچین چیزی، بعضی وقتا شک میکنم که با خانواده ی خودش هم رو دربایسی داره والا مشکلاتی که من الان دارم آدم مستاجر نداره، حداقل آدمی که مستاجر باشه تکلیفش مشخصه و همه چی در اختیار خودشه بالاخره بعضی شرایط غیر قابل تغییره چه میشه کرد یا به قول تو باید بیخیال حرف مردم بشم و حساس نباشم 
جدی میگی حس میکنم اصن بهم نمیاد آخه رنگ صورتم یه جورایی به موی بور میخوره نمیدونم والا 
Nasim2020
سلام عزیزم امان از این دخالتا، بنظرت میشه اینو تو جلسه خواستگاری با چ سوالی فهمید چی بپرسی و بفهمی ک اینجوریه جوری ک ناراحتم نشه
میشه بدونم رشته خودتدو خواهرت و م چیه؟ آخه برام جالب بود ک اوناهم آمپول میزنن و بعدش گفای پارچه سرا!
 ان شاءالله روزرب روز زندگیت رونق میگیره و مستقل میشی عزیزم، راستی متولد چندی؟ م چی؟
ببخشید من نمیدونم هی میپرسم :((
بعضی چیزا رو نمیشه تو جلسات خواستگاری فهمید اینا مال زمان نامزدی و عقد هستش که منم تو این دوران ازش دور بودم در واقع دانشگاه بودم و توی یه شهر دور از خانواده، 
خواهرم مامایی، خودمم مدارک پزشکی،شوهرم رشته ش ریاضی بوده و در زمان سربازی یاد گرفته 
من متولد هفتاد و دو و شوهرم شصت و هشت
اشکال نداره گلم خخخ 

ra nafas
سلام عزیزم خداروشکر بهتری... ایشالله که به سلامتی گواهی نامتو بگیری... صبر زیادی داری واقعا من یه موقعی فک میکردم اولش اگه با مادرشوهر زندگی کنم یه مدته دیگه تحمل میکنم  عوصش انقدر دلتنگی و بدبختی نیس اماقایی میگفت  نکن خالته من باااشون زندگی کردم اذیتت میکنن  الان وافعا میگم خوب شد نشدش  من اعصاب ندارم   انقدر بدبختی کشیدم که دیگه  بسمه واقعا....  حیف تهران نیستی وگرنه میگفتم ابراهیمو بیاری بذاری پیش من من مربی کودکم البته تو  مهد کودک کار نمیکنما  خوب میکنی نمیذاری مهد بچه هارو اذیت میکنن یعنی خیلی  کم پیدا میشه مهد خوب 
سلام عزیزم اره بهترم خدارو شکر اما از صدقه سری این دارو ها بهترم اگه یکم دیر بشه حالم بد میشه دوباره 

فعلا که مردود شدم و افتاد واسه چهارشنبه ی هفته بعد  :))  خوبیش اینه که مجبور نیستیم اجاره بدیم اما خب بدی هایی هم داره اما واسه راحت زندگی کردن فقط و فقط باید بیخیال باشی ، از کسی انتظار کمک نداشته باشی و زندگیتو با بقیه مقایسه نکنی ، مثلا من خیلی جاها با خودم میگفتم فلانی تا قبل از عروسیش خیلی سطح زندگیش پایین تر از من بود حالا ببین چه شوهر زن ذلیلی داره مثلا ... خودمو عذاب میدادم اما خب فهمیدم که زندگی و سرنوشت هرکسی با بقیه فرق داره و ادم باید خیلی جاها گذشت کنه خیلی جاها صبور باشه ...
توام به نظرم یه خونه اجاره کنید هرچند کوچیک برو پیش اقایی ت تا بتونین پول عروسی و خونه رو جور کنید ... اخه دوران عقد طولانی با این دوری زیاد خوبم نیس اخه همش دلتنگی و دوری هست ادم سختشه ... خودمم تو شرایط تو بودم ... دانشجو بودم تو شهر دیگه یه مدت عقد یه مدت عروسی کرده و یه مدت باردار ... سختی هاشو میدونم و البته بدتر از همه دلتنگی... ان شاالله زودتر بهم برسید عزیزم 

وای ممنون مهربون خانم :****
آنی
وای دختر چه صبری داری من کلی حرص خوردم با خوندنش دیگه فکر کن بخوای تجربه کنی این چیزا رو 
اگه خونتون دور بود ازشون خیلی خوب بود دیگه شوهرت مدام نمیرفت پیششون و مشکلی نداشتید. امیدوارم زودی صاحب خونه بشید 
اره منم خیلی حرص میخورم و خود خوری میکنم اما چه کنم کاری از دستم بر نمیاد
برای دوام زندگی مشترک خیلی جاها باید صبور باشی 

ان شااللهتا دوسال دیگه مرسی از دعای خوبت :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan