مشغله های ذهن پریشانم

روزمرگی های یک زن متاهل با دغدغه هایش

چقدر خوبه چقدر ارومه این خونه

  • ۱۲:۰۴

سلام به همگی بازم تاخیر منو ببخشید ... امیدوارم حالتون خوبه خوبه خوب باشه ، من نسبتا خوبم و تو خونه ی اروم بدون ابراهیم نشستم و  کمی سردرد دارم که اونم به خاطر خستگی هست !

  • ۲۵۱

من این روزا هوای دلم ارومه

  • ۱۷:۳۷
سلام خوبید ؟ امیدوارم واقعا از ته دلتون اونقدر اروم باشید که مشکلات نتونن از پا در بیارنتون :)
  • ۲۳۵

خدایا ارامش رو سهم همه کن

  • ۱۸:۰۰
سلام تصمیم گرفتم رمز رو بردارم اما یه حرفی دارم ... اول از همه که این وبلاگ رو زدم تنها و تنها قصدم این بود که از تنهایی دربیام و دوستایی پیدا کنم که خیلی جاها دلداریم بدن یا راه جلو پام بزارن و بهم یاد بدن اما خب به جز چند نفر بقیه اومدن و رفتن ... انگاری مهم نبود منی که یه متن نوشتم و شما رو محرم دونستم نیاز به دوست دارم نیاز به رفیق و همراه دارم ... بگذریم !

میریم ادامه مطلب ...
  • ۲۲۶

دلتنگ مشهدم اما تو که باشی من خوبم

  • ۱۲:۳۵

سلام والا نشد که برم مشهد ... دیروز بعد از امتحان ایین نامه که اومدم حالم بد بود بدون خوردن صبحانه و پیاده روی زیر نور شدید و هوای گرم حالم رو بدتر کرد ... من خیلی نازک نارنجی ام قبول دارم ! اما اینو فهمیدم که این سینوزیته بخدا ... همش حالم بده، الانم از دکتر اومدم سرم زدم یکمیییییی بهترم ! دیروز ناهار به شدت مزخرفی درست کردم چون حالم بد بود اصلا نمیدونستم چی پختم چه جوری پختم ... بیچاره م هم چیزی نگفت و ابراهیمم که طبق معمول همیشه وسط سفره همش خرابکاری میکرد و ما نمیفهمیدیم چی خوردیم !

خلاصه بعد از ناهار ظرفارو شستم و وسایل سفر رو جمع کردم و اماده شدم ... م هم خسته بود و داشت چرت میزد اما مگه ابراهیم میزاشت خو؟ همش میگفت بابااااااااااااااا بعد حمله میکرد سمتش ... میگم پسر جان ببین بابا چشماش بسته ست یعنی خوابه ... میخنده فسقلی ! خلاصه بردمش تو اتاق خواب و یکم باهاش بازی کردم حالا خودمم بیحاااااااااااال افتاده بودماااا... دیگه م رفت که ماشین باباش رو بیاره منو ببره خونمون که رفت و دیگه برنگشت تا حدود 7ونیم ... ابراهیمم که خوابش میومد منم خوابوندمش سرمم با دستمال بستم تا م بیاد ... دیگه حدود هفت و نیم اینا بود که اومد و رفتم خونمون 


خواهرم داشت وسایل جمع میکرد برام چای نبات درست کرد و یه قرصم که نمیدونم چی بود داد دستم منم خوردم  و باز چشمامو بستم و چرت زدم 

مامان بزرگم دیشبش اومده بوده خونمون ، مامان بزرگ مادریم !

عمه ام با داییم ازدواج کرده البته خیلی وقته ها ... مثل اینکه عمه ام جدیدا خیلی اذیت میکنه مامان بزرگم و شوهرش رو! البته بنده خدا خیلی زحمت کشید سر ساختن خونه ! چون داییم تو شهر دیگه کار میکرد و فقط اخر هفته ها میومد دیگه عمه ام شده بود اوستا ! تازه کارمندم هست و یه پسر کوچیک 6 ساله هم داره ... دیگه خب معلومه که سختی کشیده اما خب واسه زندگی خودش ! دیگه به بقیه چه مربوط که باهاشون دعوا میگیره الکی ؟؟؟؟؟ نمیدونم والا ، خیلی بعیده که این کارا و فکرا از خودش باشه احتمالا یکی پرش میکنه اینم که خودش خسته بنده خدا اماده ی انفجار !


خلاصه مامان بزرگم یکم با مامانم دردودل میکنه و میگه من کلی کار برای پسرام کردم اما قدرمو نمیدونن هیچ بدتر همش حرف و حدیث میاد سمتم خب راستم میگه اما اینا همش تقصیر خودشه چون همه ی عروساشو پررو کرده ! مثلا وقتی عروسش میاد همه چی رو اماده میکنه اونم عین مهمون دست به سیاسفید نمیزنه ... 


خلاصهههههه دیشبم از رفتن منصرف شدم چون واقعااااااا حالم بد بود یعنی فکرشو بکنین دیگه ! اینقدر حالم بد بود که قید مشهد رفتن رو زدم ! دیشب رفتیم بیمارستان بخش اورژانس ... دکتر گفت بدنت عفونت کرده استراحت کن چند تا امپول و سرم و قرص داد ... برگشتیم خونه و م یکی از امپول هارو زد منم میوه خوردم و بیحال خوابیدم ... صبحم بیحاااااال بیدار شدم الان که سرم زدم بهترم اما بازم بیحالم ..


اصلا حال ندارم بخدا ، مادر شوهرم گفت ناهار زیاد درست کردم شما هم بیاید از عجایب بود بخدا ! 

فعلا خدافظ :)

  • ۲۳۱

یه روز نو ، یه حس تازه

  • ۱۳:۰۲

سلام خوبم و واقعا خدا رو شکر ؛ انگار که از یه تایم خیلی طولانی پر استرس خارج شده باشم 


ببخشید که فاصله ی نوشته هام کمی طولانی میشه اخه با بچه داری و خونه داری یکم سخته در دسترس بودن! روزهای خیلی عادی و معمولی رو روزی قدرشون رو میدونیم که حالمون به خاطر چیزای کوچیک و مزخرف بد شده باشه ، نمیتونم بگم مشکلاتم حل شده و الان خیلی خوبم اما چاره ای جز خوب بودن ندارم ، چند روز پیش با یه مشاور تلفنی صحبت کردم بهم گفت خیلی سخت میگیری ! یکمم ارومم کرد و دلداریم داد گفت درسته قبول دارم حرفاتو که روزای سختی رو گذروندی اما دیگه تموم شده ... راست میگه دیگه تموم شده من زندگی مستقل خودمو دارم پس چرا به خاطر چیزای کوچیک خودمو اذیت کنم ! در واقع یه خصوصیت خیلی بدی که دارم و قبولش هم دارم و البته نمیتونم از بین ببرمش اینه که من تو بزرگنمایی مشکلات واسه خودم استادم ... شاید مشکلاتم خیلی کوچیک باشن اما من اینقدر تو ذهنم واسه خودم تکرارشون میکنم که دیگه میشه یه مشکل خیلی بزرگ که اصلا هم حل شدنی نیس ! باید ارامش داشته باشم 


راستش رو بخواید همین الانم حالم زیاد خوب نیس به خاطر این فشار ها و استرس هایی که به خودم وارد میکنم هرروز خسته ام ، سردرد وحشتناک دارم و البته حالت تهوع ... این حالت هامو میشناسم اولین و اخرین بار درست زمان کنکور و دوره ی پیش دانشگاهی این علائم رو تجربه کردم ... هرروز صبح با استرسی که نمیدونی دلیلش چیه از خواب بیدار میشی حال نداری که چشماتو باز کنی ، اشتهای غذا خوردن هم نداری ، حالت تهوع شدید داری و هرچی قرص و دوا درمون هم بکنی فرقی به حالت نداره ...


اون روزی که پست نوشته بودم و گفته بودم که سردرد دارم و این حرفا ، تا فرداش حالم همونطور بود رفتم دکتر یه سری امپول و سرم تقویتی داد و گفت چیزی نیس ! اما همچنان حال بدم ادامه داره ... خودم میدونم چمه اما دکتر چه میفهمه ! خانم مشاور که بهش زنگ زدم گفت برو پیش روانپزشک بهت دارو بده ! یعنی اینقدر اوضاعم خرابه و داغونم ... خودتون حال هرروز منو تصور کنید، بهم گفت تو وسواس فکری پیدا کردی مدام نگرانی و مدام داری به مسائل و مشکلات فکر میکنی و هی واسه خودت تکرارشون میکنی اینجوری ذهنت خسته میشه و به خاطر همینه که تو مدام خسته ای و حال نداری و دلت میخاد بخوابی ...


به (م) گفتم میخام برم و این حرفا ... خیلی قاطع گفت دوست ندارم خوشم نمیاد و نمیشه .... اخر سر گفتم خودم میخام برم ،گفت برو !


یه نامه برای م نوشتم تو وبلاگ ... رمزش با بقیه ی پست ها فرق داره ، نمیدونم بهش بگم بخونه یا نه ! 


امروز رفتم امتحان ایین نامه رو دادم ... رفتم اونجا دیدم کتاب عوض شده ! واویلا هیچی دیگه رفتم با همون وضع امتحان دادم بدون غلط قبول شدم خیلی هم اسون بود ! حالا مونده امتحان فرمان ...

فردا صبح خیلی زود راهی مشهدم ، اخ که چقدر دلم تنگه مشهده ... بهترین دوران زندگیم ، دوران دانشجوییم تو مشهد بوده ، دوستام فارغ التحصیل شدن و هر کدوم رفتن خونشون اما همین که سر در دانشگاهمم ببینم دلتنگیام کمتر میشه ، دانشگاه فردوسی مشهد ! خیلی دلم میخاست یه دانشگاه خیلی معتبر قبول بشم و شدم و واقعا از انتخابم پشیمون نیستم هرچند که مجبور شدم انتقالی بگیرم اما به رفتن و بودن تو مشهد می ارزید دغدغه ها و مشکلات !


راستی یکم پس انداز داشتیم و چند تا تیکه طلای قدیمی رفتیم طلا فروشی و عوضشون کردیم و دو تا انگشتر خریدم و یه زنجیر برای پلاکی که مامانم از مکه اورده بود ... بالاخره که باید همشون رو بفروشیم به خاطر ساختن خونه اما خب پس انداز طلا بهتر از پس انداز پوله !


امروز بدون خوردن صبحونه رفتم امتحان ایین نامه بدم و اونم تا ساعت 10 و نیم اینا طول کشید چون تاکسی خور هم نیست و زیادم طولانی نیس مسیرش ، پیاده اومدم که ای کاش نمیومدم ... پختم از گرما هییییییچ ، زیر گرما و افتاب شدیییییییییییید سردرد هم گرفتم حالا فکر کن صبحانه هم نخورده باشی دیگه واویلا ... 


هر وقت ابراهیم رو میزارم طبقه بالا  پیش مادر شوهرم وقتی برمیگردم میگه وای خیلی اذیت کرد و این صحبتا ، منم به خاطر اینکه اذیت نشه هرجا بخوام برم میزارمش پیش مامانم که خب (م) میگه چرا پیش مامان من نمیزاری ؟؟ اخه خب یعنی چی این حرف ؟ بهشم میگم مامانت خسته میشه میگه خب بشه ! من که موندم بین این مادر و پسر !


مرغ گذاشتم بپزه ... راحت ترین چیزیه که میشه پخت البته به نظر من ! من که خیلی خوش غذام اما این چند وقته که استرس افتاده به جونم و هی سردرد و حالت تهوع گرفتم یکمی اشتهام کمتر شده ، این چند وقته باشگاهم نرفتم ان شاالله بعد از سفرم ادامه میدم باشگاه رو ... خواهرم یه سیدی رقص زومبا داره اونم ازش میگیرم واسه اوقات فراغت خوبه 

  • ۱۵۴

نامه ای برای م جانم

  • ۱۲:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸۰

روزمرگی های دلخوشکنی

  • ۱۲:۵۷

سلام حال دیروزم رو فراموش کردم و شدم مثل گذشته مثل کسی که نقاب همیشگیش رو زده و لبخندی که انگار ته دلش هیچ غمی نیست رو لبامه و مهر سکوت تو دلم ... سکوت و لبخند اجباری ! بگذریم نمیخام و دوست ندارم شکست خورده باشم 

یه مادر باید قوی باشه که بتونه از بچه ش پاره ی تنش دفاع کنه و نزاره کوچیکترین اسیبی بهش برسه ! یه جایی خوندم در مورد تربیت بچه ، نوشته بود : مادر و پدری که از غم هاشون و سختی هاشون به بچه چیزی بگن و نشون بدن که اره من دارم این سختی رو میکشم این رنج رو میکشم اینجوری میشه که بچه همیشه نگران والدینش میشه ... مدام فکر میکنه باید مراقب مثلا مادر یا پدرش باشه و این ادامه پیدا میکنه تا بزرگسالی ... مدام نگران مادر یا پدرشه  و این نشون میده بچه اسیب دیده و مسئولش هم تنها و تنها والدین هستند ، والدینی که به جای مراقبت و نگهداری از یک طفل معصوم ، نگرانی ها و سختی های زندگیشون رو با یک بچه درمیون میگذارند ! مثل ( م ) ... دقیقا همینطوره و اونجور که باید نگران من یا پسرش نیست اما مدام نگران مادر و خواهرشه دلیلش جز این چی میتونه باشه ؟ مادر ( م ) خیلی سختی کشیده درست ! اما دلیل نمیشه منم بخوام مثل اون سختی بکشم اما مثل اینکه نظر اون فقط همینه و البته شاید هم ناخوداگاه این کارها رو میکنه نمیدونم ! دوست ندارم بهش فکر کنم ! 


چند وقته که میرم باشگاه البته یه خط در میون ! اخه باید سرصبح برم که (م) و ابراهیم خواب باشن ... من مشکلم با خواب نیست و راحت بیدار میشم اما جدیدا ابراهیم ساعت هفت صبح بیدار میشه و اینجوریه که از باشگاه رفتن جا میمونم ! باشگاه روبروی خونمونه و خواهرمو دختر عموم هم میان و اینجوری واقعا خوش میگذره و روحیه ام خیلی بهتر میشه اما خب دیروز صبح نرفتم و خواهرمم رفته بود دانشگاه کار داشت اینجوری شد که همه جا موندیم و قرار بر این شد عصر بریم ، منم زنگ زدم به خواهرم و گفتم که همه بیاین شامم مهمون من ! یهو به سرم زد و خواستم مثلا اینجوری حالم بهتر شه ... سریع زنگ زدم به (م) و یه سری چیز میز لازم داشتم گفتم بخره بعدم مشغول شدم و نهار رو درست کردم ! واسه شامم میخاستم کتلت مرغ درست کنم که بسته شو از فریزر دراوردم و ظرفها رو هم مرتب کردم مهمونام غریبه که نبودن منم باهاشون رودروایسی نداشتم و غذامم نونی بود و نمیخاستم برنج درست کنم ! 

(م) اومد ناهار خوردیم با چه مکافاتی ! ابراهیم خیلییییییییییی اذیت میکنه کاش براش از این صندلی های کودک میخریدیم اما من مطمعنم اونجا هم نمیشینه از بس شیطونه ... یه اداهایی در میاره فسقلی ، البته داره بزرگ میشه خب ! دلش میخاد خودش قاشق دستش بگیره غذا بخوره منم یه بشقاب و لیوان و قاشق پلاستیکی براش اوردم و یه سفره پهن کردم و غذا ریختم براش :)))) اوخخخخخ من قربونش برم الان که خوابه،وقتی بیدار شد میچلونمش :***** چیکار میکرد؟ غذا رو با دست میگرفت میذاشت تو قاشق بعدشم قاشق رو به صورت عمودی میبرد سمت دهنش که همش تو راه میریخت :)))) وای من که مرده بودم از خنده البته یکم سرگرم شد منم که طبق معمول تند تند خوردم و نفهمیدم چی خوردم ! بعدش باز مرتبش کردم دستشو شستم  و خودم بهش غذا دادم بعدم رفتم ظرفارو شستم و دسر  کاسترد درست کردم واسه مهمونام ...


اوناهم اومدن و نشستیم یکم حرف زدن بعدش دختر عموم گفت فیلم عروسی رو بزار ببینیم منم گذاشتم خداییش خیلی جاهاشو خودم ندیده بودم بعضی کلیپ ها رو جدید میدیدم ... نشستیم به فیلم دیدن و واقعا ادم توی دو سال چقدر تغییر میکنه من اخه خیلی لاغرتر بودم نسبت به الانم ... (م) هم واقعا خیلی بچه بوده قیافه ش ، زیاد علاقه ای به دیدن فیلم عروسیم ندارم و دیروزم بیشتر سرمو با گوشی کردم ... دختر عمومم خیلی شوخ طبعه و خیلی ما رو میخندونه و دیروزم هر کسی رو میدید توی فیلم یه چیزی میگفت و ما رو میخندوند :))) 

چای دم کردم و سفره انداختم و عصرونه خوردیم باهم و (م) هم رفت سرکار ... از دستش ناراحتم از اینکه توجهی به این زندگی نداره از اینکه فکر میکنه تمام تلاشش رو میکنه واسه این زندگی اما نمیکنه اما بیخیاله ... تمام فکرش پیش خواهرشه مادرشه برادرشه ، از اینکه اینقدرررررر براش عادی شدم که حتی سعی نمیکنه حالم رو خوب کنه با اینکه میدونه حالم خوب نیست ! میدونه و هیچ کار نمیکنه  که دل خوش کنم بهش به اینکه فکر کنم  و خیال کنم که حواسش بهم هست که بدونم فکرش پیش منه ! اما نیست و منم نباید خودمو گول بزنم به جاش باید با این قضیه کنار بیام  ، با مشاور رفتن هم این چیزا حل نمیشه اون ته دلش باید بخوا که دل به این زندگی بده وقتی نمیخاد و نمیشه مشاور چیکار باید بکنه ؟

خب در واقع اکثر مرد ها همینطورن و شاید بشه گفت همشون ! موقع پیری موقعی که از کار افتاده و تنها شدن تاااااااااااازه یادشون میوفته که زن هم داشتن ! اما خب چه فایده ؟ موقع جوونی که با هزار امید و ارزو عروس میشیم توجهی بهمون نمیشه و واقعا خیلی از جاها زن ها مظلوم و بی صدا فقط اشک میریزن .... چرا انکار کنم ؟ من محتاج محبت شوهرم هستم و خیلی راحت میتونم این حرفو به هرکسی بگم اما کیه که ببینه ؟ کیه که متوجه بشه ؟ شاید زیادی خوب بودن زیادی به فکر بودن زیادی خودتو فدا کردن خوب نباشه ... نه نیست ! باید بتونی تنهایی خوش بگذرونی تنهایی بخوابی تنهایی فکر کنی تنهایی گاها غذا بخوری و تنهایی زندگی کنی ! بایدددددد قوی باشی باید در هفته یه روز رو بزاری برای خودت برای زیباییت برای تفریحت برای کتاب خوندنت و من ندارم این وقت هارو ... تماما در اختیار خونوادم در اختیار بچه ام  و اینه زندگی ای که میخاستم ؟ اینقدر تنها؟ اینقدر بدون کمک ؟ بدون ذره ای تفریح ؟ مامانم میگه باید قبول کنی شرایط سخت رو که بتونی دووم بیاری زندگی همینه همینقدر پر از سختی .... حرفشو  قبول دارم اما خب تا کی ؟؟؟ تا همیشه ؟؟؟ من واقعا نمیتونم اونقدر قوی باشم ! 


امروز صبح زنگ زدم به خواهرم و گفتم عصر بریم خرید ... چیزی واجبی ندارم که نیازم باشه اما میخام خرید کنم میخام لباس بخرم ظرفای کوچیک رنگی بخرم حتی اگه لازم نداشته باشم ! بهر حال اگه منم خرید نکنم شوهرم میبره میده دست مادرش و خواهرش و براشون نمیدونم چیز میز میخره .... پس من چرا صرفه جوییه بیش از حد کنم ؟! خونه میخام ؟ ان شاالله درست میشه با صرفه جوییه بیش از حد منم به این زودی ها خونه دار نمیشیم ! بگدریم خیلی خودمو نصیحت کردم ...

ادما اهدافی دارن چه کوچیک چه بزرگ .... یکی از اهدافم اینه که حتما بتونم رانندگی یاد بگیرم نه صرف به اینکه فقط گواهینامه بگیرم نه ! میخام واقعا رانندگی کنم ... شوهرم که خب تمام وقت سرکاره باید بتونم کارهامو خودم انجام بدم و خیلی از کارهام راحت میشه ... ماشین هم ( م) قول داده تا اخر تابستون بخره 



.....................


متن بالا رو دیروز داشتم مینوشتم که (م) اومد یعنی زمان اونقدر سریع گذشته بود که من حسش نکرده بودم . بازم سلام با حال جسمی داغون دارم مینویسم ، دیروز با دختر عمو و خواهرم رفتیم بیرون و فکر کنم چون خیلی گرم بود سرم درد گرفته تا الانم خوب نشدم منم سردردام جوریه که حالت تهوع میگیرم و تار میبینم 


زندگی روال ساده و اروم خودش رو داره و فقط میگذره و میگذره ... امروز عصر یکی از دوستام دعوتم کرده خونشون با بقیه ی دوستان دوران دبیرستان حالا فعلا که حالم خیلی بده حتی باشگاه هم نرفتم صبحم به زور بیدار شدم و قیمه رو بار گذاشتم که ابراهیم بیدار شد منم بغلش کردم و رفتم سرگاز که عجب غلطی کردم طفلک بچه ام دستش خورد به قابلمه و دستش سوخت من خودم گریه ام گرفت :((( طفلکم 


البته چیز زیادی نشد و فقط یکمی قرمز شد دستش اما خب بچه م گناه داره تقصیر منه که همش هولم و فکر میکنم دیر میشه و غذام حاضر نمیشه ، صبح خواهرم اومده بود باشگاه بعدش اومد و ابراهیم رو با خودش برد الان دلم براش تنگ شده :( 


دوشنبه امتحان ایین نامه دارم خوندن با بچه سخته موقعی که خوابه من در حال تمیز کردن خونه ام یا نهار و شام میپزم خلاصه یه کتاب که خوندنشم تستی و اسونه الان چند وقته که ثبت نام کردم و نرفتم اهههههههههههه ...

نصف شبی بیدار شدم دیدم م داره والیبال میبینه منم نشستم نگاه کردم با اون سردرد وحشتناکم ... که اونا هم باختن البته نتایج واقعا نزدیک بهم بود یکی این میزد یکی اون اختلافشون یدونه یدونه بود و انصافا خوب بازی کردن ... خبر خاصی نیست ! حالم خوب نیس سردرد وحشتناکی دارم تازه بدتر از اون همین روزاست که پری خانمم بیاد سراغم و الان کمر درد هم به سردردم اضافه شده :( 


خدایا ارامش رو سهم همیشگی زندگیمون کن ... فعلا خدافظ 

  • ۱۴۵

خیلی کسلم ... دردو دل نوشت

  • ۱۲:۱۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵۷

یازدهم مرداد نود و پنج

  • ۱۶:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵۰

سوم مرداد نود و پنج

  • ۱۲:۱۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴۸

دوم مرداد نوه و پنج

  • ۱۲:۱۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲۱

سی تیر نود و پنج

  • ۱۲:۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸۶
Designed By Erfan Powered by Bayan