- پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵
- ۱۲:۳۵
سلام والا نشد که برم مشهد ... دیروز بعد از امتحان ایین نامه که اومدم حالم بد بود بدون خوردن صبحانه و پیاده روی زیر نور شدید و هوای گرم حالم رو بدتر کرد ... من خیلی نازک نارنجی ام قبول دارم ! اما اینو فهمیدم که این سینوزیته بخدا ... همش حالم بده، الانم از دکتر اومدم سرم زدم یکمیییییی بهترم ! دیروز ناهار به شدت مزخرفی درست کردم چون حالم بد بود اصلا نمیدونستم چی پختم چه جوری پختم ... بیچاره م هم چیزی نگفت و ابراهیمم که طبق معمول همیشه وسط سفره همش خرابکاری میکرد و ما نمیفهمیدیم چی خوردیم !
خلاصه بعد از ناهار ظرفارو شستم و وسایل سفر رو جمع کردم و اماده شدم ... م هم خسته بود و داشت چرت میزد اما مگه ابراهیم میزاشت خو؟ همش میگفت بابااااااااااااااا بعد حمله میکرد سمتش ... میگم پسر جان ببین بابا چشماش بسته ست یعنی خوابه ... میخنده فسقلی ! خلاصه بردمش تو اتاق خواب و یکم باهاش بازی کردم حالا خودمم بیحاااااااااااال افتاده بودماااا... دیگه م رفت که ماشین باباش رو بیاره منو ببره خونمون که رفت و دیگه برنگشت تا حدود 7ونیم ... ابراهیمم که خوابش میومد منم خوابوندمش سرمم با دستمال بستم تا م بیاد ... دیگه حدود هفت و نیم اینا بود که اومد و رفتم خونمون
خواهرم داشت وسایل جمع میکرد برام چای نبات درست کرد و یه قرصم که نمیدونم چی بود داد دستم منم خوردم و باز چشمامو بستم و چرت زدم
مامان بزرگم دیشبش اومده بوده خونمون ، مامان بزرگ مادریم !
عمه ام با داییم ازدواج کرده البته خیلی وقته ها ... مثل اینکه عمه ام جدیدا خیلی اذیت میکنه مامان بزرگم و شوهرش رو! البته بنده خدا خیلی زحمت کشید سر ساختن خونه ! چون داییم تو شهر دیگه کار میکرد و فقط اخر هفته ها میومد دیگه عمه ام شده بود اوستا ! تازه کارمندم هست و یه پسر کوچیک 6 ساله هم داره ... دیگه خب معلومه که سختی کشیده اما خب واسه زندگی خودش ! دیگه به بقیه چه مربوط که باهاشون دعوا میگیره الکی ؟؟؟؟؟ نمیدونم والا ، خیلی بعیده که این کارا و فکرا از خودش باشه احتمالا یکی پرش میکنه اینم که خودش خسته بنده خدا اماده ی انفجار !
خلاصه مامان بزرگم یکم با مامانم دردودل میکنه و میگه من کلی کار برای پسرام کردم اما قدرمو نمیدونن هیچ بدتر همش حرف و حدیث میاد سمتم خب راستم میگه اما اینا همش تقصیر خودشه چون همه ی عروساشو پررو کرده ! مثلا وقتی عروسش میاد همه چی رو اماده میکنه اونم عین مهمون دست به سیاسفید نمیزنه ...
خلاصهههههه دیشبم از رفتن منصرف شدم چون واقعااااااا حالم بد بود یعنی فکرشو بکنین دیگه ! اینقدر حالم بد بود که قید مشهد رفتن رو زدم ! دیشب رفتیم بیمارستان بخش اورژانس ... دکتر گفت بدنت عفونت کرده استراحت کن چند تا امپول و سرم و قرص داد ... برگشتیم خونه و م یکی از امپول هارو زد منم میوه خوردم و بیحال خوابیدم ... صبحم بیحاااااال بیدار شدم الان که سرم زدم بهترم اما بازم بیحالم ..
اصلا حال ندارم بخدا ، مادر شوهرم گفت ناهار زیاد درست کردم شما هم بیاید از عجایب بود بخدا !
فعلا خدافظ :)
- ۲۴۰