- سه شنبه ۱۹ مرداد ۹۵
- ۱۲:۵۷
سلام حال دیروزم رو فراموش کردم و شدم مثل گذشته مثل کسی که نقاب همیشگیش رو زده و لبخندی که انگار ته دلش هیچ غمی نیست رو لبامه و مهر سکوت تو دلم ... سکوت و لبخند اجباری ! بگذریم نمیخام و دوست ندارم شکست خورده باشم
یه مادر باید قوی باشه که بتونه از بچه ش پاره ی تنش دفاع کنه و نزاره کوچیکترین اسیبی بهش برسه ! یه جایی خوندم در مورد تربیت بچه ، نوشته بود : مادر و پدری که از غم هاشون و سختی هاشون به بچه چیزی بگن و نشون بدن که اره من دارم این سختی رو میکشم این رنج رو میکشم اینجوری میشه که بچه همیشه نگران والدینش میشه ... مدام فکر میکنه باید مراقب مثلا مادر یا پدرش باشه و این ادامه پیدا میکنه تا بزرگسالی ... مدام نگران مادر یا پدرشه و این نشون میده بچه اسیب دیده و مسئولش هم تنها و تنها والدین هستند ، والدینی که به جای مراقبت و نگهداری از یک طفل معصوم ، نگرانی ها و سختی های زندگیشون رو با یک بچه درمیون میگذارند ! مثل ( م ) ... دقیقا همینطوره و اونجور که باید نگران من یا پسرش نیست اما مدام نگران مادر و خواهرشه دلیلش جز این چی میتونه باشه ؟ مادر ( م ) خیلی سختی کشیده درست ! اما دلیل نمیشه منم بخوام مثل اون سختی بکشم اما مثل اینکه نظر اون فقط همینه و البته شاید هم ناخوداگاه این کارها رو میکنه نمیدونم ! دوست ندارم بهش فکر کنم !
چند وقته که میرم باشگاه البته یه خط در میون ! اخه باید سرصبح برم که (م) و ابراهیم خواب باشن ... من مشکلم با خواب نیست و راحت بیدار میشم اما جدیدا ابراهیم ساعت هفت صبح بیدار میشه و اینجوریه که از باشگاه رفتن جا میمونم ! باشگاه روبروی خونمونه و خواهرمو دختر عموم هم میان و اینجوری واقعا خوش میگذره و روحیه ام خیلی بهتر میشه اما خب دیروز صبح نرفتم و خواهرمم رفته بود دانشگاه کار داشت اینجوری شد که همه جا موندیم و قرار بر این شد عصر بریم ، منم زنگ زدم به خواهرم و گفتم که همه بیاین شامم مهمون من ! یهو به سرم زد و خواستم مثلا اینجوری حالم بهتر شه ... سریع زنگ زدم به (م) و یه سری چیز میز لازم داشتم گفتم بخره بعدم مشغول شدم و نهار رو درست کردم ! واسه شامم میخاستم کتلت مرغ درست کنم که بسته شو از فریزر دراوردم و ظرفها رو هم مرتب کردم مهمونام غریبه که نبودن منم باهاشون رودروایسی نداشتم و غذامم نونی بود و نمیخاستم برنج درست کنم !
(م) اومد ناهار خوردیم با چه مکافاتی ! ابراهیم خیلییییییییییی اذیت میکنه کاش براش از این صندلی های کودک میخریدیم اما من مطمعنم اونجا هم نمیشینه از بس شیطونه ... یه اداهایی در میاره فسقلی ، البته داره بزرگ میشه خب ! دلش میخاد خودش قاشق دستش بگیره غذا بخوره منم یه بشقاب و لیوان و قاشق پلاستیکی براش اوردم و یه سفره پهن کردم و غذا ریختم براش :)))) اوخخخخخ من قربونش برم الان که خوابه،وقتی بیدار شد میچلونمش :***** چیکار میکرد؟ غذا رو با دست میگرفت میذاشت تو قاشق بعدشم قاشق رو به صورت عمودی میبرد سمت دهنش که همش تو راه میریخت :)))) وای من که مرده بودم از خنده البته یکم سرگرم شد منم که طبق معمول تند تند خوردم و نفهمیدم چی خوردم ! بعدش باز مرتبش کردم دستشو شستم و خودم بهش غذا دادم بعدم رفتم ظرفارو شستم و دسر کاسترد درست کردم واسه مهمونام ...
اوناهم اومدن و نشستیم یکم حرف زدن بعدش دختر عموم گفت فیلم عروسی رو بزار ببینیم منم گذاشتم خداییش خیلی جاهاشو خودم ندیده بودم بعضی کلیپ ها رو جدید میدیدم ... نشستیم به فیلم دیدن و واقعا ادم توی دو سال چقدر تغییر میکنه من اخه خیلی لاغرتر بودم نسبت به الانم ... (م) هم واقعا خیلی بچه بوده قیافه ش ، زیاد علاقه ای به دیدن فیلم عروسیم ندارم و دیروزم بیشتر سرمو با گوشی کردم ... دختر عمومم خیلی شوخ طبعه و خیلی ما رو میخندونه و دیروزم هر کسی رو میدید توی فیلم یه چیزی میگفت و ما رو میخندوند :)))
چای دم کردم و سفره انداختم و عصرونه خوردیم باهم و (م) هم رفت سرکار ... از دستش ناراحتم از اینکه توجهی به این زندگی نداره از اینکه فکر میکنه تمام تلاشش رو میکنه واسه این زندگی اما نمیکنه اما بیخیاله ... تمام فکرش پیش خواهرشه مادرشه برادرشه ، از اینکه اینقدرررررر براش عادی شدم که حتی سعی نمیکنه حالم رو خوب کنه با اینکه میدونه حالم خوب نیست ! میدونه و هیچ کار نمیکنه که دل خوش کنم بهش به اینکه فکر کنم و خیال کنم که حواسش بهم هست که بدونم فکرش پیش منه ! اما نیست و منم نباید خودمو گول بزنم به جاش باید با این قضیه کنار بیام ، با مشاور رفتن هم این چیزا حل نمیشه اون ته دلش باید بخوا که دل به این زندگی بده وقتی نمیخاد و نمیشه مشاور چیکار باید بکنه ؟
خب در واقع اکثر مرد ها همینطورن و شاید بشه گفت همشون ! موقع پیری موقعی که از کار افتاده و تنها شدن تاااااااااااازه یادشون میوفته که زن هم داشتن ! اما خب چه فایده ؟ موقع جوونی که با هزار امید و ارزو عروس میشیم توجهی بهمون نمیشه و واقعا خیلی از جاها زن ها مظلوم و بی صدا فقط اشک میریزن .... چرا انکار کنم ؟ من محتاج محبت شوهرم هستم و خیلی راحت میتونم این حرفو به هرکسی بگم اما کیه که ببینه ؟ کیه که متوجه بشه ؟ شاید زیادی خوب بودن زیادی به فکر بودن زیادی خودتو فدا کردن خوب نباشه ... نه نیست ! باید بتونی تنهایی خوش بگذرونی تنهایی بخوابی تنهایی فکر کنی تنهایی گاها غذا بخوری و تنهایی زندگی کنی ! بایدددددد قوی باشی باید در هفته یه روز رو بزاری برای خودت برای زیباییت برای تفریحت برای کتاب خوندنت و من ندارم این وقت هارو ... تماما در اختیار خونوادم در اختیار بچه ام و اینه زندگی ای که میخاستم ؟ اینقدر تنها؟ اینقدر بدون کمک ؟ بدون ذره ای تفریح ؟ مامانم میگه باید قبول کنی شرایط سخت رو که بتونی دووم بیاری زندگی همینه همینقدر پر از سختی .... حرفشو قبول دارم اما خب تا کی ؟؟؟ تا همیشه ؟؟؟ من واقعا نمیتونم اونقدر قوی باشم !
امروز صبح زنگ زدم به خواهرم و گفتم عصر بریم خرید ... چیزی واجبی ندارم که نیازم باشه اما میخام خرید کنم میخام لباس بخرم ظرفای کوچیک رنگی بخرم حتی اگه لازم نداشته باشم ! بهر حال اگه منم خرید نکنم شوهرم میبره میده دست مادرش و خواهرش و براشون نمیدونم چیز میز میخره .... پس من چرا صرفه جوییه بیش از حد کنم ؟! خونه میخام ؟ ان شاالله درست میشه با صرفه جوییه بیش از حد منم به این زودی ها خونه دار نمیشیم ! بگدریم خیلی خودمو نصیحت کردم ...
ادما اهدافی دارن چه کوچیک چه بزرگ .... یکی از اهدافم اینه که حتما بتونم رانندگی یاد بگیرم نه صرف به اینکه فقط گواهینامه بگیرم نه ! میخام واقعا رانندگی کنم ... شوهرم که خب تمام وقت سرکاره باید بتونم کارهامو خودم انجام بدم و خیلی از کارهام راحت میشه ... ماشین هم ( م) قول داده تا اخر تابستون بخره
.....................
متن بالا رو دیروز داشتم مینوشتم که (م) اومد یعنی زمان اونقدر سریع گذشته بود که من حسش نکرده بودم . بازم سلام با حال جسمی داغون دارم مینویسم ، دیروز با دختر عمو و خواهرم رفتیم بیرون و فکر کنم چون خیلی گرم بود سرم درد گرفته تا الانم خوب نشدم منم سردردام جوریه که حالت تهوع میگیرم و تار میبینم
زندگی روال ساده و اروم خودش رو داره و فقط میگذره و میگذره ... امروز عصر یکی از دوستام دعوتم کرده خونشون با بقیه ی دوستان دوران دبیرستان حالا فعلا که حالم خیلی بده حتی باشگاه هم نرفتم صبحم به زور بیدار شدم و قیمه رو بار گذاشتم که ابراهیم بیدار شد منم بغلش کردم و رفتم سرگاز که عجب غلطی کردم طفلک بچه ام دستش خورد به قابلمه و دستش سوخت من خودم گریه ام گرفت :((( طفلکم
البته چیز زیادی نشد و فقط یکمی قرمز شد دستش اما خب بچه م گناه داره تقصیر منه که همش هولم و فکر میکنم دیر میشه و غذام حاضر نمیشه ، صبح خواهرم اومده بود باشگاه بعدش اومد و ابراهیم رو با خودش برد الان دلم براش تنگ شده :(
دوشنبه امتحان ایین نامه دارم خوندن با بچه سخته موقعی که خوابه من در حال تمیز کردن خونه ام یا نهار و شام میپزم خلاصه یه کتاب که خوندنشم تستی و اسونه الان چند وقته که ثبت نام کردم و نرفتم اهههههههههههه ...
نصف شبی بیدار شدم دیدم م داره والیبال میبینه منم نشستم نگاه کردم با اون سردرد وحشتناکم ... که اونا هم باختن البته نتایج واقعا نزدیک بهم بود یکی این میزد یکی اون اختلافشون یدونه یدونه بود و انصافا خوب بازی کردن ... خبر خاصی نیست ! حالم خوب نیس سردرد وحشتناکی دارم تازه بدتر از اون همین روزاست که پری خانمم بیاد سراغم و الان کمر درد هم به سردردم اضافه شده :(
خدایا ارامش رو سهم همیشگی زندگیمون کن ... فعلا خدافظ
- ۱۵۳